دي ماه در تاريخ، ماه پر حادثهاي است. ماهي كه در آن وقايع مهم و سرنوشتسازي رخ داد. ۴۶ سال پيش، در چنين ماهي، انقلاب شتاب گرفت. آخرين تحولات پيش از ورود به بهمن ۵۷ در آن رخ داد و همه چيز مهياي آن نتيجه در ۲۲ بهمن شد. آخرين نخستوزير شاه در همين ماه، با حكم آخرين شاه مشروطه و رأي آخرين مجلس مشروطه بر سر كار آمد و آخرين شاه مشروطه نيز در همين ماه از كشور خارج شد. در اين ماه البته در طول سالهاي بعد اتفاقهاي ديگر هم رخ داد. اتفاقهايي گاه دلخراش، نظير وقوع زلزله بم - ۵ دي ۱۳۸۲ - يا حادثه تلخ و مرگبار فرو ريختن ساختمان پلاسكو در ۳۰ دي ۱۳۹۵.
اما آنچه با سرنوشت تاريخي و سياسي كشور ارتباط مستقيم داشت، بر سركار آمدن آخرين نخستوزير از يك سلطنت مشروطه در دوران پهلوي و خروج آخرين پادشاه پهلوي بود. به كلي آخرين پادشاه در همه ادوار پادشاهي ايران. چون پس از آن، براي هميشه تومار پادشاهي در هم پيچيده بود و سلسلههاي پادشاهي به تاريخ پيوسته بود. آخرين نخستوزير در دوران آخرين پادشاه، يك فرد ناراضي بود كه يك سال پيش از آن، در نامهاي به شاه از وضعيت حكمراني او انتقاد كرده بود. او آن سال، دو نامه نوشته بود؛ يكي به شاه و ديگري به آيتالله خميني. نامه نخست را همراه دو تن از ياران قديمي و هم مسلكش، دكتر كريم سنجابي و داريوش فروهر نوشته بود. نامه دوم را خودش به تنهايي. نامه اول در ۲۲ خرداد ۱۳۵۶ خطاب به شاه نوشته شد. در شرايطي كه هنوز كشور وارد دالاني از بلوا و آشوب نشده بود و اين فرصت پيش روي محمدرضا پهلوي بود تا از ادامه روندي كه در پيش گرفته بود و ميرفت تا منجر به سرنگونياش شود، جلوگيري كند. در آن نامه آمده بود:
«پيشگاه اعليحضرت همايون شاهنشاهي، فزايندگي تنگناها و نابسامانيهاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي كشور چنان دورنماي خطرناكي را در برابر ديدگان هر ايراني قرار داده كه امضا كنندگان زير بنا بر وظيفه ملي و ديني در برابر خلق و خدا با توجه به اينكه در مقامات پارلماني و قضايي و دولتي كشور كسي را كه صاحب تشخيص و تصميم بوده و مسووليت و ماموريتي غير از پيروي از «منويات ملوكانه» داشته باشد نميشناسيم و در حالي كه تمام امور مملكت از طريق صدور فرمانها انجام ميشود و انتخاب نمايندگان ملّت و انشاء قوانين و تأسيس حزب و حتي انقلاب در كف اقتدار شخص اعليحضرت قرار دارد كه همه اختيارات و افتخارها و سپاسها و بنابراين مسووليتها را منحصر و متوجه به خود فرمودهاند، اين مشروحه را عليرغم خطرات سنگين تقديم حضور مينماييم.
در زماني مبادرت به چنين اقدامي ميشود كه مملكت از هر طرف در لبههاي پرتگاه قرار گرفته، همه جريانها به بُنبست كشيده، نيازمنديهاي عمومي بهخصوص خواروبار و مسكن با قيمتهاي تصاعدي بينظير دچار نايابي گشته، كشاورزي و دامداري رو به نيستي گذارده، صنايع نوپاي ملي و نيروهاي انساني در بحران و تزلزل افتاده، تراز بازرگاني كشور و نابرابري صادرات و واردات وحشتآور گرديده، نفت اين ميراث گرانبهاي خدادادي به شدت تبذير شده، برنامههاي عنوان شده اصلاح و انقلاب ناكام مانده و از همه بدتر ناديده گرفتن حقوق انساني و آزاديهاي فردي و اجتماعي و نقض اصول قانون اساسي همراه با خشونتهاي پليسي به حداكثر رسيده و رواج فساد و فحشا و تملق فضيلت بشري و اخلاق ملي را به تباهي كشانده است. حاصل تمام اين اوضاع، توأم با وعدهها و ادعاهاي پايانناپذير و گزافهگوييها و تبليغات و تحميل جشنها و تظاهرات، نارضايي و نوميدي عمومي و ترك وطن و خروج سرمايهها و عصيان نسل جوان شده كه عاشقانه داوطلب زندان و شكنجه و مرگ ميگردند و دست به كارهايي ميزنند كه دستگاه حاكمه آن را خرابكاري و خيانت و خود آنها فداكاري و شرافت مينامند. اين همه ناهنجاري در وضع زندگي ملي را ناگزير بايد مربوط به طرز مديريت مملكت دانست؛ مديريتي كه بر خلاف نص صريح قانون اساسي و اعلاميه جهاني حقوق بشر جنبه فردي و استبدادي در آرايش نظام شاهنشاهي پيدا كرده است.
در حالي كه «نظام شاهنشاهي» خود برداشتي كلي از نهاد اجتماعي حكومت در پهنه تاريخ ايران است كه با انقلاب مشروطيت داراي تعريف قانوني گرديده و در قانون اساسي و متمم آن حدود «حقوق سلطنت» بدون كوچكترين ابهامي تعيين و «قواي مملكت ناشي از ملّت» و «شخص پادشاه از مسووليت مبري» شناخته شده است. در روزگار كنوني و موقعيت جغرافيايي حساس كشور ما اداره امور چنان پيچيده گرديده كه توفيق در آن تنها با استمداد از همكاري صميمانه تمام نيروهاي مردم در محيطي آزاد و قانوني و با احترام به شخصيت انسانها امكانپذير ميشود. اين مشروحه سرگشاده به مقامي تقديم ميگردد كه چند سال پيش در دانشگاه هاروارد فرمودهاند: «نتيجه تجاوز به آزاديهاي فردي و عدم توجه به احتياجات روحي انسانها ايجاد سرخوردگي است و افراد سرخورده راه منفي پيش ميگيرند تا ارتباط خود را با همه مقررات و سنن اجتماعي قطع كنند و تنها وسيله رفع اين سرخوردگيها احترام به شخصيت و آزادي افراد و ايمان به اين حقيقت است كه انسانها برده دولت نيستند و بلكه دولت خدمتگزار افراد مملكت است» و نيز به تازگي در مشهد مقدس اعلام فرمودهاند: «رفع عيب به وسيله هفتتير نميشود بلكه به وسيله جهاد اجتماعي ميتوان عليه فساد مبارزه كرد.» بنابراين تنها راه بازگشت و رشد ايمان و شخصيت فردي و همكاري ملي و خلاصي از تنگناها و دشواريهايي كه آينده ايران را تهديد ميكند ترك حكومت استبدادي، تمكين مطلق به اصول مشروطيت، احياي حقوق ملت، احترام واقعي به قانون اساسي و اعلاميه جهاني حقوق بشر، انصراف از حزب واحد، آزادي مطبوعات و اجتماعات، آزادي زندانيان و تبعيدشدگان سياسي و استقرار حكومتي است كه متكي بر اكثريت نمايندگان منتخب از طرف ملّت باشد و خود را بر طبق قانون اساسي مسوول اداره مملكت بداند./ ۲۲ خرداد ماه ۱۳۵۶/ دكتر كريم سنجابي، دكتر شاپور بختيار، داريوش فروهر»
چندي بعد در ۷ شهريور ۱۳۵۶، نامهاي ديگر، اما اين بار خطاب به آيتالله خميني نوشته بود: «هفتم شهريور ماه ۵۶ - حضرت آيتالله خميني دامت بركاته؛ خاطر مبارك شايد از انتشار اعلاميه مورخ ۲۲ خرداد ۵۶ كه با امضاي اينجانب و آقايان دكتر كريم سنجابي و داريوش فروهر در تهران انتشار يافته است اطلاع حاصل فرمودهايد. ما در مقابل خلق و خدا، بيان اين حقايق را اداي وظيفه ملي و ديني خود دانستهايم و اوضاع كشور را همان طوري كه هست به گوش هموطنان خود و دنياي خارج رسانديم. در اين ايام كه براي چند روز اقامت در فرانسه بودم با دوستان و همفكران خود تبادل نظر كردم و اكنون به وسيله دوست مبارز خود آقاي ابوالحسن بنيصدر اين عريضه را به حضور آن حضرت تقديم ميدارد. عطف نظر به گذشته و سوابق امضاكنندگان نامه مذكور خواستم استدعا نمايم كه به منظور وسعت بخشيدن به مبارزات و ايجاد هماهنگي بيشتر بين افراد ملت مسلمان در صورتي كه مقتضي بدانيد به هر نحو كه صلاح باشد ما را در اين راه خير، هدايت و حمايت فرماييد. با سلام و تهيت [تحيت] ارادتمند شاپور بختيار.» نامه نخست، چند روز پيش از درگذشت ناگهاني دكتر علي شريعتي در انگليس نوشته شده بود. دكتر شريعتي چند هفته قبل - ۲۶ ارديبهشت ۵۶ - با پاسپورتي كه نام علي مزيناني در آن ثبت شده بود از مرز هوايي كشور خارج شده بود. چند روز بعد هم دختران او سوسن و سارا به او پيوسته بودند. همانها كه روز ۲۹ خرداد ۵۶ در كنارش بودند. روزي كه شريعتي به ناگاه در اوج تأثيرگذاري و جريانسازي درگذشته بود. در آن روزها و سالها به شدت محبوب بود. افكار او موتور محركه انقلابي بود كه قرار بود يك سال پس از مرگش به نتيجه برسد. او يك هفته پس از نوشته شدن آن نامه «سه امضايي» توسط بختيار، سنجابي و فروهر درگذشته بود. خبر درگذشتش اما در فضاي كشور موج براه انداخته بود. آن خبر، كفه ترازو را به نفع انقلابيون در برابر شاه سنگينتر كرده بود. شايد همين سنگيني، سبب نوشته شدن نامه دوم بختيار به آيتالله خميني شده بود. هر چه بود كشور در مسير انقلاب قرار گرفته بود و ناراضيان، در چهار گوشه كشور فرياد اعتراضشان بلند شده بود. شاه زير فشار قرار گرفته بود و وضع آنچنان كه بايد در آن سال - ۱۳۵۶ - به نفع او چندان خوب پيش نرفته بود. اما هنوز از علائم قطعي آن آينده عجيب - ۲۲ بهمن ۵۷ - هيچ خبري نبود. اوضاع هنوز آنقدرها در هم نريخته بود و كشور درگير آشوبهاي گسترده نشده بود. نزديكترين فرد به شاپور بختيار نميتوانست در آن سال - ۱۳۵۶ - پيش بيني كند كه او قرار است يك سال بعد، نخستوزير دولت همان شاهي شود كه خرداد ۵۶ به او نامه نوشته بود. تا نيمه دي ۱۳۵۷ و دريافت حكم نخستوزيري از شاه بيش از يك سال فاصله بود. در اين فاصله قرار بود چند نخستوزير دولت را دست به دست كنند و امور را چنان پيش ببرند تا اينكه سرانجام در آخرين گام، شاه دست نياز به سوي او دراز كند؟! سرنوشت غريبي بود! هم براي شاه و هم براي او كه تا پيش از پذيرش پست نخستوزيري، يكي از منتقدان سرسخت شاه بود. او از مريدان مصدق بود. پس از كودتا، يارانش قلع و قمع شده بودند. هر چند كه خودش بعدها در گفتوگو با تاريخ شفاهي دانشگاه هاروارد گفته بود ارتشبد زاهدي با او ميانهاي دوستانه داشت و حتي به او براي همكاري ابراز تمايل كرده بود!: «من با يكي، دو نفر، تنها كساني بوديم كه آقاي زاهدي آماده بود تا با ما همكاري كند. من اسم آنها را نميآورم، شايد خيال ميكنند كه بايد از خودشان دفاع كنند؛ ابدا چنين چيزي نيست. دليل خودم را ميگويم كه هميشه آدمي بودم مثبت و شهامت اين را داشتم كه بگويم اين كار بد است حتي اگر مصدق هم كرده، بد است. اين البته زبانزد همه شده بود آن وقت؛ و ملكه وقت يعني ثريا، قوم و خويش نزديك من (دخترعمو) بود و يك عموزادهاي داشتم كه بدبخت بعد چيز شد به نام تيمور بختيار، خيلي سوگلي و نزديك بود. خلاصه افرادي زيادي آمدند (اگر خواستيد زودتر ميتوانيد از آنها بپرسيد) و چه كارها كه نكردند تا بعد از ۲۸ مرداد برگردم، وقتي كه شاه ميآمد من به عنوان وزير معرفي بشوم. من قبول نكردم.»
در ميان مليون بختيار رفتار بهخصوصي داشت. به قول خودش، اهل ستيزه نبود. بلكه فردي صلحطلب بود. ترجيح ميداد مسائل را از راه مصالحه حل كند. كاري كه پس از خروجش از كشور و رو در رو شدنش با حكومت برخاسته از انقلاب نكرده بود! برعكس تبديل به فردي كينهتوز شده بود كه در دوران جنگ، شش بار با صدام حسين در عراق ديدار كرده بود و تدارك كودتايي نظامي عليه حكومت جمهوري اسلامي ديده بود! كودتا هر چند خنثي شده بود، اما عناد او با برخي از ياران پيشين آشكار شده بود. او كه پس از كوتاه شدن دستش از قدرت، حاضر به هر كاري براي خلع آيتالله خميني شده بود. چند ماه پيش از بهمن ۵۷، از جايگاه دبيركلي حزب ايران در گفتوگويي تلفني در ۱۵ مهر ۱۳۵۷ با ادامه تبعيد آيتالله خميني در عراق مخالفت كرده بود: «نفي بلد و تبعيد حضرت آيتالله العظمي خميني، رهبر شيعيان جهان، برخلاف اصول قانون اساسي و آزاديهاي دموكراتيك جوامع بشري ست و به همين دليل هم بايد ايشان مخير و مختار باشند كه در هر نقطهاي از ايران يا خارج از ايران كه تمايل داشته باشند بتوانند آزادانه اقامت فرمايند...» نامه يك سال پيش او هم در شهريور ۵۶ به آيتالله خميني، همه حكايت از رويكرد صلحطلبانه او داشت! همان رويكردي كه تلاش كرده بود در دوران كوتاه نخستوزيري، از خود نشان بدهد. در همان دوره است كه براي ديدار و گفتوگو با آيتالله خميني در پاريس ابراز تمايل ميكند. ابتدا اين تمايل از سوي آيتالله خميني با پاسخ مثبت روبهرو ميشود. اما يكي دو روز بعد، خبري از پاريس ميرسد و آن ديدار موكول به استعفاي او ميشود. اتفاقي كه هم موجب خشم او و هم گروهي از رهبران انقلاب در تهران ميشود. ازجمله مهندس مهدي بازرگان كه به عنوان ميانجي، خواهان آن ديدار در پاريس شده بود. يكي از چهرههايي كه آن ديدار را بر هم زده بود، آيتالله حسينعلي منتظري بود. كسي كه بعدها، ميانه خودش با آيتالله خميني برهم خورده بود!
اما شاه چرا بختيار را در آن شرايط خطير به نخست وزيري برگزيده بود؟ در شرايطي كه قصد داشت همه اختيارات را به او و شوراي سلطنت وابگذارد و از كشور خارج شود؟ بعدها شاه در كتاب «پاسخ به تاريخ» گفته بود: «با بيميلي و اكراه و به خاطر فشار خارجي، با انتصاب بختيار به سمت نخستوزيري موافقت كردم. هميشه او را دوستدار انگليس و جاسوس پتروليوم انگليس ميدانستم. اما بالاخره بعد از ديدار با لرد جورج براون، وزير امور خارجه وقت انگليس تصميم گرفتم نام بختيار را به عنوان نخستوزير اعلام كنم، چرا كه ديگر برگ برندهاي نداشتم!»
اما حقيقت ماجرا اين نبود؛ همان طور كه حقيقت ماجرا هماني نبود كه بختيار به خبرنگاران گفته بود. هوشنگ نهاوندي - رييس پيشين دانشگاه تهران - در فصل پاياني كتاب خود «آخرين تلاشها و آخرين دسيسهها» نوشته است كه فرح پهلوي مسبب اصلي انتصاب شاپور بختيار به رياست دولت بوده و سه ماه قبل از آنكه بختيار در كاخ نياوران با شاه ملاقات كند در ويلاي محمدعلي قطبي در خفا با او ملاقات كرده بود. بنا به گفته برتران دوكاستل باژاك «فرح پس از اظهار همعقيدگي با شاپور مايل بود كه شاه به دليل وضعيت وخيم جسماني و بيمارياش هر چه زودتر ايران را ترك كند و انتقال آرام قدرت از همسرش به وليعهد كه هنوز به سن تاج و تخت نرسيده بود، روي بدهد.» اما فرح در خاطرات خود نخستين ملاقاتش را با بختيار، پيش از نخستوزيري او در اواخر آذر ۱۳۵۷ دانسته بود. علاوه بر آن فرح، ارتباط بختيار با انگليس را بياساس دانسته و گفته بود ناصر مقدم، آخرين رييس ساواك و ارتشبد غلامعلي اويسي نقش عمدهاي در معرفي بختيار به شاه داشتهاند.
اما چرا يك چهره معروف مخالف شاه در روزهاي پاياني سلطنت، در هيات يك نجاتدهنده در كنار شاه ظاهر شده بود؟ او در جايگاه رياست دولت در پي چه بود؟ نجات كشور؟ نجات سلطنت؟ يا چه؟ او چرا بعدها براي به زير كشيدن آيتالله خميني و بازگشت مجدد به قدرت - ولو با كودتا - تلاش كرده بود؟ شايد در مقال ديگري مجال پاسخ به اين پرسشها فراهم شود. مجالي كه بتوان در آن به گوشههايي ديگراز تاريخ نظر افكند. گوشههايي مغفول كه هنوز نور به آنجا تابانده نشده است.